اولین داستان شادی
به نام خدا یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچ کس نبود یک روز یک سنجاب کوچولوبه یک جای ترسناک در دهشان می رود. می بیند در آن جای ترسناک و تاریک یک عالمه فندوق وجود داشت. اورفت و یکی از ان فندوق ها را برداشت و به خانه برگشت .وقتی مادرش از او پر سید این فندوق را از کجا آوردی سنجاب کوچولو گفت: از ترسناک ترین جای دهکده. مادرش گفت: چون اینجا فندوق کم پیدا می شود بهتر است این یک فندوق را با همه تقسیم کنیم. سنجاب کوچولوگفت نه نصفش نمی کنیم. نصف مال خودمان نصف هم مال مردم . مادر شب آن روز یک سوپ فندوق درست کرد سنجاب کوچولو به مادرش گفت که تا این سنجاب تا این سنجاب ها این جا هستند من هم می...
نویسنده :
باران
2:32