اولین داستان شادی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچ کس نبود یک روز یک سنجاب کوچولوبه یک جای ترسناک در دهشان می رود. می بیند در آن جای ترسناک و تاریک یک عالمه فندوق وجود داشت.
اورفت و یکی از ان فندوق ها را برداشت و به خانه برگشت .وقتی مادرش از او پر سید این فندوق را از کجا آوردی سنجاب کوچولو گفت: از ترسناک ترین جای دهکده. مادرش گفت: چون اینجا فندوق کم پیدا می شود بهتر است این یک فندوق را با همه تقسیم کنیم. سنجاب کوچولوگفت نه نصفش نمی کنیم. نصف مال خودمان نصف هم مال مردم .
مادر شب آن روز یک سوپ فندوق درست کرد سنجاب کوچولو به مادرش گفت که تا این سنجاب تا این سنجاب ها این جا هستند من هم می روم و باز فندوق می اورم تا کسی از جای آن ها با خبر نشوند صبح روز بعد سنجاب کوچولو به پدر و مادرش گفت بییا یید و ببینید که مخفیگاه تازه ی ما کجاست مادر با دیدن این عالمه فندوق تعجب کرده بود پدر هم همین طور. یک شب یک بچه سنجاب می خواست سر از مخفیگا ان ها در بیاورد که تا می خواست این کار را بکند سنخاب کوچولو فهمید و همه ی سنجاب های ده کده را خبر کرد و تعین شد که دیگر طرف مخفیگاه ان ها نرود.
البته در را قفل کرده بودیم..
این اولین داستانی هست که دختر قشنگم شادی نوشته ومن میزارم تو وبلاگش که واسه همیشه داشته باشیمش
اینم بگم که این داستان روخودش تایپ کرده و نقاشی کشیده
مرداد 1391