شایلینشایلین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

دنیای من

اولین داستان شادی

1391/5/27 2:32
نویسنده : باران
1,258 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچ کس نبود یک روز یک سنجاب کوچولوبه یک جای ترسناک در دهشان می رود. می بیند در آن جای ترسناک و تاریک  یک عالمه فندوق وجود  داشت.

 اورفت و یکی از ان فندوق ها را برداشت و به خانه برگشت .وقتی مادرش از او پر سید این فندوق را از کجا آوردی سنجاب کوچولو گفت: از ترسناک ترین جای دهکده. مادرش گفت: چون اینجا فندوق کم پیدا می شود بهتر است این یک فندوق را با همه تقسیم کنیم. سنجاب کوچولوگفت نه نصفش نمی کنیم.  نصف مال خودمان نصف هم مال مردم .سنجاب

مادر شب آن روز یک سوپ فندوق درست کرد سنجاب کوچولو به مادرش گفت  که تا این سنجاب تا این سنجاب ها   این جا  هستند  من هم می روم  و باز فندوق  می اورم تا کسی  از جای آن ها با خبر نشوند  صبح  روز بعد  سنجاب کوچولو  به پدر و مادرش گفت  بییا یید و ببینید که مخفیگاه تازه ی ما  کجاست مادر با دیدن این عالمه فندوق  تعجب کرده بود پدر هم همین  طور. یک شب  یک بچه سنجاب  می خواست  سر از مخفیگا ان ها در بیاورد که تا می خواست این کار را بکند سنخاب کوچولو فهمید  و همه ی  سنجاب های ده کده را خبر کرد و تعین شد که  دیگر  طرف مخفیگاه ان ها نرود.

البته در را قفل کرده بودیم..

 

 

niniweblog.com

 

 

این اولین داستانی هست که دختر قشنگم شادی نوشته ومن میزارم تو وبلاگش  که واسه همیشه داشته باشیمش

اینم بگم که این داستان روخودش تایپ کرده و نقاشی کشیده

 مرداد 1391

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

sahar jooooooon va hesam hamsari
2 مهر 91 18:54
eyval dastan bozorg shi koli pishraft mikoni man midoonam doooset daram fandogharo tanha nakhor


niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای من می باشد